آیا «مغزهای کوچک زنگ زده» پدیدۀ جشنواره بود؟

کریم نیکونظر: سال هاست که گتو دیگر فقط نام محله های یهودی نشین نیست، که محله های حاشیه نشین شهرهای بزرگ، خودشان گتوهایی اند با مردمی که از سر اجبار، بدون نشانی روی بازو در آن ساکن اند. محله هایی که انگار جدا از جغرافیای شهری، نظم و نظام و قوانین خودشان را دارند و زندگی در آنها تابع مقررات خاصی است؛ این گتوها مدام کنار شهرها متولد می شوند؛ نام گتو به آنها معنی و هویت می دهد، وگرنه این محله ها که پرند از زاغه ها و زاغه نشین ها، همیشه و همه جا بوده اند.

فیلم هومن سیدی به قول منتقد عزیز، نوید پورمحمدرضا، یک فیلم گتوست؛ فیلمی است درباره محله ای پر از زاغه و زاغه نشین، جایی با جغرافیای مشخص، جلوه ها و نشانه های معین و آدم هایی با سر و شکل و اخلاق و کلام و واژه های به کلی متفاوت با مردم شهرنشین. «مغزهای کوچک زنگ زده» متعلق به این دنیاست، به دنیایی که در حاشیه دنیای شهرنشین ها شکل گرفته و سازمان پیدا کرده است، و این تفاوت عمده ای دارد با فیلمی که جنوب شهر را نمایش می دهد. جنوب شهر، که استعاره ای است از مردمی که در لبه و مرز زندگی شهری و حاشیه ای اند. این مردم هنوز از مناسبات شهر بیرون رانده نشده اند و هراس مداوم از زندگی در حلبی آباد و بیغوله ها کابوس شب و روزشان است، ولی انگار آنها آخرین ریسما را چنگ زده اند و از این جهان دور نمانده اند.

«مغزهای کوچک زنگ زده» قصه آدم هالی ته خط نیست، قصه کسانی است که از این خط فرضی عبور کرده اند. بنابراین وقتی از فیلم گتو حرف می زنیم، داریم از فیلمی حرف می زنیم که روابط در آن شبیه روابط یک قوم است. سرکرده نقش رئیس را بازی می کند و هر رئیس، برای خودش سرباز دارد و با همان سربازهاست که از جغرافیایش دفاع می کند.

کپی الگوی مسیحی

نریشن ابتدایی فیلم که توصیف رابطه گله ای گوسفند با چوپان است، بیش از هر چیز، انگار اشاره ای است به مَثَل عیسی (ع) در لوقا، باب 15: «کیست از شما که صد گوسفند داشته باشد و چون یکی از آنها کم شود، آن نود و نه را در صحرا نگذارد و در پی آن گمشده نرود تا آن را بیابد؟ و چون گوسفند گمشده را یافت، آن را با شادی بر دوش می نهد و به خانه آمده، دوستان و همسایگان را فرا می خواند و می گوید: با من شادی کنید، زیرا گوسفند گمشده خود را بازیافتم.»

همین طور انگار بازنمایی عبارات انتهای عهد جدید است: «هنگامی که من مسیح موعود با شکوه و جلال خود و همراه با تمام فرشتگانم بیایم، آنگاه بر تخت باشکوه خود خواهم نشست، سپس تمام قوم های روز زمین در مقابل من خواهند ایستاد و من ایشان را از هم جدا خواهم کرد. همان طور که یک چوپان گوسفندان و بزان را از هم جدا می کند! گوسفندان را در طرف راستم قرار می دهم و بزها را در طرف چپ! آن گاه به عنوان پادشاه به کسانی که در طرف راست من اند، خواهم گفت بیاید عزیزبان من.»

 

تاکید مسیح روی جایگاه چوپان، یک چوپان خوب، مقدمه ای برای درک این کهن الگوست، مسئولیت پذیری، بازخواست و پاداش دادن. هومن سیدی تابع نعل به نعل این چهاربیتی و کهن الگو نیست و همین ایده را با جسارت تغییر داده و به عکس اجرا کرده؛ انگار او خصلتی یهودی در این روایت کهن دیده و با بازنمایی این داستان در یک زاغه نشین، معنایی امروزی (شاید) فارغ از دیدگاه مذهبی از آن ساخته است.

 او استخوان بندی این عبارات را برداشته و داستانسرایی کرده. بنابراین اینجا نه با یک چوپان خوب، که با شبان بد روبروییم، شبانی که از اتفاق از آدم های گله اش محافظت نمی کند. معماری فیلم ما را وارد این قصه غریب می کند: بعدِ نریشنی که از اهمیت چوپان می گوید ما وارد قصه ای می شویم که در آن برادر سرکرده، شهروز، آسیب دیده و برادر دیگر، شاهین (نوید محمدزاده) مدعی او می شود و شکور (فرهاد اصلانی) را که سرکرده است بازخواست می کند.

مقدمه ای که نشان می دهد این سرکرده از گله اش خوب محافظت نمی کند و این گله دچار ترس و لرز، اما در آستانه شورش و عصیان است. اما فیلم محدود به نمایش «جریان بد» نیست؛ چوپان خوب این داستان، پسرک بی سروپایی است که سعی می کند به این زیست سروسامانی بدهد و به جای بهره برداری از زندگی قبیله ای، آنها را هم از موهبت زندگی بهره مند کند.

مشکل اینجاست که ساکنان زاغه نشین درکی از این تغییر ندارند و پایان فیلم موقعیت محتوم و گریزناپذیر این فرد را نشان می دهد. هر چوپان خوبی در نهایت نصیبی جز صلیب نمی برد.

 «شهر خدا» یا «ابد و یک روز»

آیا لازم است که «مغزهای کوچک زنگ زده» را با این کهن الگو درک کنیم؟ فیلم هومن سیدی بین دو نوع فیلم با دو نوع جهان بینی مختلف در نوسان است: اول یک الگوی درخشان سینمای زاغه نشین هاست به نام «شهر خدا» که میراث عظیم سینمای سوم آمریکای جنوبی و سینمانووی برزیل را به ارث برده و چنان غنی شده که خشونت و موسیقی و طنز را در ترکیب با هم به فرمی معقول و درخشان بدل کرده است.

«شهر خدا» هم یک فیلم گتوست، فیلمی است متعلق به حاشیه ریودوژانیرو و محله ای که سرکرده های خلافکارش جان آدم ها را در دست دارند؛ چوپان های بدی که همه چیز محله را دگرگون کرده اند. شباهت «مغزهای کوچک زنگ زده» به «شهر خدا» فقط در نمایش دزدان و موادفروش های خرده پا، بافت تصویری و رنگ ها، دوربین ناآرام روی دست، میزانسن های شبه مستند با کات های سریع نیست، که حتی در قصه پردازی هم شباهت دارد؛ کودکی خشن و جنون آمیز «شهروز» یادآور همان «زی» در فیلم برزیلی است.

در فیلم سیدی مسئله سرکرده مسئله مهمی است و شهروز، گزینه ای مناسب برای این محله خشن از دست رفته به نظر می رسد: او همزاد «زی» است و همان سبعیت را به ارث برده، اما دومین فیلم، جهان ملودرام «ابد و یک روز» است که به فیلم سیدی راه پیدا کرده، «مغزهای کوچک زنگ زده» بدون «ابد و یک روز» ساخته می شد اما هرگز قبل از «شهر خدا» تولید نمی شد.

 در «ابد و یک روز» مسئله، خانواده ای بودند که در گیرودار ازدواج دختر خانواده، منافع خودشان را جستجو می کردند. فیلم سعید روستایی غرق در مناسبات ملودرام است، در داد و ستدهای عاطفی بین خواهر برادرها و رابطه مادر با خانواده؛ یک خانواده فضل و از کار افتاده که با مواد مخدر روزگارشان را می گذرانند و می خواهند به واسطه دختر خانواده خودشان را نجات دهند.

فیلم، خرده پیرنگی همراه با نگاهی از بیرون به یک محله جنوب شهری بود: نه خبری از گتو بود نه مناسبات قومی قبیله ای یک محله زاغه نشین. «مغزهای کوچک زنگ زده» بین این دو دیدگاه پرسه می زند: هم از چرکی و روابط خشم و مردانه «شهر خدا» بهره می برد هم داستان خانواده ای را با همه روابط عاطفی اش روایت می کند. آنجا که سمت الگوی برزیلی متمایل می شود، قوی و جان دار و موثر است و آنجا که به سمت ملودرام از نوع «ابد و یک روز» کشش پیدا می کند، کُند و ضعیف است.این دوگانه، اگرچه کمی قصه و فضا به موضوع و داستان داده، اما در نهایت تعادل را به نفع ملودرام به هم زده است؛ اتفاقی که منجر به ضعف ساختاری فیلم شده: غنی بودن «مغزهای کوچک زنگ زده» در فضاسازی و تصویر کردن موقعیت زندگی آدم هاست نه در رابطه پدر و پسر یا روابط خانوادگی که دستمایه فیلم های آبکی دیگر بوده.

فیلم «مغزهای کوچک زنگ زده» به دلیل تاثیرپذیری از دو فیلمی که نام بردیم بی هویت نیست: فیلم هومن سیدی هویتش را از فضاسازی منحصر به فرد، از آدم های آشنا و قصه ای می گیرد که کاملا قابل لمس است. این فیلمی است که به راحتی می تواند اگزوتیک تلقی شود اما جهان گنگستری که سیدی می سازد برای کسی که در ایران امروز زندگی می کند قابل درک است: از دستاوردهای تهران تبدیل شده به یک متروپلیس شبه گاتهام سیتی است، اما مهم تر وجه امیدوارانه شخصیت دست و پا چلفتی و نه چندان دوست داشتنی شاهین است که کم کم بدل به چوپان خوب می شود و به همه چیز سروسامان می دهد ولی او متعلق به این دنیای سیاه و چرک نیست، آنچه که «مغزهای کوچک زنگ زده» را تماشایی می کند، سیر تحول آدمی فلک زده و ترسو به چهره ای مصلح است.

ویژگی ها

بازی فرهاد اصلانی: شکور که سرکرده باند خلافکارهاست، شباهتی به بدمن های معمول فیلم های ایرانی ندارد. او آدمی موجه، اهل فکر و دقیق است که در آرامش، مسائل محله را حل و فصل می کند. فرهاد اصلانی به این شخصیت طمأنینه داده است و تیک عصبی صورتش تنها وجه بیرونی خشونتی است که ذاتش را در بر گرفته. او اصلا آدم سر به راهی نیست. او بدترین چهره و خشن ترین فرد محله است اما بروز بیرونی اش را کنترل می کند. چنین پختگی محصول کار بازیگر جا افتاده ای است که می تواند نقش را درونی کند و به جای نمایش، آن را زندگی کند. بازی اصلانی در برابر بازی جادوگرایانه نوید محمدزاده قابل بررسی است.

دیالوگ نویسی: مهارت ویژه هومن سیدی نوشتن دیالوگ های سرضرب، پینگ پونگی و سوال جوابی است که به شخصیت ها رنگ می دهد. دیالوگ های شاهین و رفیق سیه چرده اش هم خوش ریتم است هم هویت آنها را رو می کند. تک گویی های گاه بلند مادر خانواده هم پر است از واژه هایی که متعلق به جغرافیای خاص حاشیه شهر است. سیدی با مهارت به گفتگوها بال و پر داده است.

میزانسن: اجرا، مهم ترین ویژگی «مغزهای کوچک زنگ زده» است؛ انتخاب زوایای دوربین، اندازه نماها و حرکت بازیگران در پس زمینه و پیش زمینه، استفاده از صدا و موسیقی و رنگ آمیزی پلان ها، برای ما فضا می سازد. او قبل تر در «خشم و هیاهو» از موقعیت های آشنا آشنایی زدایی کرده بود و چنان در این کار افراط کرده بود که موقعیت های معقول اگزوتیک شده بود ولی حال او توانسته به عکس آن عمل کند: موقعیت های اگزوتیک را برای تماشاگر آشنا و قابل فهم کند.

 نظر مخالف

احمد طالبی نژاد منتقد سینما: «مغزهای کوچک زنگ زده» کلاژی است از چند فیلم و رمان از جمله «رضا موتوری» و «تنگنا»، «کندو»، «ابد و یک روز»، «سد معبر»، به علاوه تکه هایی از رمان سالتو اثر مهدی افروزمنش، به علاوه مقدار متنابهی انرژی هدر رفته که حاصلی ندارد جز این که یک گزارش تلخ اجتماعی دیگر در کنار «ابد و یک روز»، «سد معبر» و فیلم هایی از این جنس قرار گیرد تا بشوند «تگنا»ی زمانه ما که نمی شوند. چون آن فیلم چیزهایی داشت که این فیلم ها ندارند. آن چیز توضیح دادنی نیست، دیدنی هم نیست، یک جور حس انسانی است که در امیر نادری سازنده «تنگنا» بود و در سازندگان این فیلم ها احتمالا نیست؛ چون اگر بود، حتما به ما هم منتقل می شد.

تلاش هومن سیدی، سعید روستایی و دیگرانی که مصائب روزگار ما در بیان موقعیت آدم های حاشیه ای را تصویر می کنند، البته قابل ستایش است، اصلا پیشرفت او در فیلمسازی هم جای تبریک گفتن دارد. اما وقتی می شود او را به واقع ستود که بداند چه می خواهد و چگونه می گوید. اگر نسل ما «کندو» را ستود، از این جهت بود که آن را تصویری مغایر با آنچه در رسانه ها از دروازه تمدن بزرگ ترسیم می شد، یافت.

راستش من در این فیلم منظور سیدی را نفهمیدم. دارد از شرایط اجتماعی انتقاد می کند یا آدم های نگون بخت را بازخواست می کند که چرا مغزهای شان زنگ زده؟ اگر منظور از گفتار ابتدا و انتهای فیلم این است که جامعه نمی تواند بدون هدایت کننده باشد؛ چون «می گن اگه چوپان نباشه گوسفندا تلف می شن، یا گم می شن، یا گرگ بهشون می زنه، یا از گرسنگی می میرن، چون مغز ندارن، هر کی که مغز نداره به چوپان احتیاج داره و ...» اولا که آقای سیدی گوسفندها هم مغز دارند آن هم چه جور. یک سر به کله پاچه ای ها بزنید. ثانیا بین انسان و گوسفند هیچ فصل مشترکی وجود ندارد. این فرمایش شما که من آن را به حساب تحمیل می گذارم تا مجوز ساخت فیلم صادر شود، با تحولات اجتماعی امروز جهان کاملا مغایرت دارد.

انسان امروز بدون چوپان بهتر زندگی می کند، چون از سوی متفکران و اندیشمندان و حتی هنرمندان هدایت می شود. ضمنا مغز - چه انسانی چه حیوانی - زنگ نمی زند، فاسد می شود و گاه مغزهای فاسد نتیجه هدایت غلط همان چوپان های مورد نظر شماست، از این که بگذریم، به بازیگر برجسته سینما و تئاتر امروز ایران نوید محمدزاده هم دوستانه توصیه می کنم که به قول آن جوان خوش تیپ و کم استعدادی که بازی های بدی از او دیده ایم «زیرپیراهنی چرک و کهنه» را از تن در بیاورد و تا دیر نشده خود را از بند تکرار برهاند.

نوید عزیز این که شانه ها و کتف و آرنجت را بدهی عقب یا پروتز بگذاری روی دندانت تا متفاوت جلوه کنی، کفایت نمی کند. نقش همان است که در «ابد و یک روز» به خوبی اجرایش کردی و حسادت آن جوان ناکام را هم برانگیختی. جوانی خل وضع و درمانده که خود را در قبال کیان خانواده مسئول می داند اما برای اجرای این حس، هیچ امکانی در اختیار ندارد. می بینی که نقش متفاوتی نیست، اصلا لازم است گاهی از خط بزنی بیرون. پیشنهاد می کنم کارنامه بهروز وثوقی را مرور کنی. حتی نقش های مشابهش را هم متفاوت اجرا می کرد.

تاریخ نشر مطلب:
جمعه، ۲۷ بهمن ۱۳۹۶






نظرات کاربران



معرفي فيلم هاي روي پرده