گفتگوی اختصاصی با کارگردان فیلم «سرخپوست»: کار درستی بود که سرخپوست را نشان ندادم!

جمشید خاوری:  «سرخپوست» دومین فیلم سینمایی نیما جاویدی این روزها بر پرده سینماهاست. این فیلم که در جشنواره فیلم فجر و جشن خانه سینما از سوی منتقدان و داوران مورد توجه قرار گرفته در اکران عمومی هم توانسته نظر مخاطبان را جلب کند و با فروشی نزدیک به ۱۲ میلیارد تومان از پرفروش‌ترین فیلم‌های امسال باشد. با نیما جاویدی نویسنده و کارگردان این فیلم گفتگویی انجام دادیم که از نظرتان می‌گذرد:

*معمولاً فیلمسازانی که با فیلم اول شان به موفقیت می رسند برای شروع فیلم بعدی دچار نوعی وسواس می‌شوند و بین فیلم اول و دومشان چند سال فاصله می‌افتد. ظاهراً این اتفاق برای شما هم افتاده است. بین ساخت «ملبورن» و «سرخپوست» چه گذشت؟

- این فاصله ای که افتاد به هر حال همانطور كه گفتيد یک بخشی از آن به وسواس مربوط می‌شود و بخش دیگر به خاطر مسافرت‌های خارجی بود که داشتم. فیلم ملبورن حضورهاي بين المللي زيادي داشت و من باید همراه فیلم می رفتم. حدود یکی دو سال درگیر جشنواره‌های خارجی بودم. بعد از آن هم یک فرصت مطالعاتی برای خودم گذاشتم که درگير آن بودم.

*چقدر طول کشید تا به فیلمنامۀ سرخپوست رسیدید؟ شنیده‌ام که ایده را از یک ماجرای واقعی الهام گرفته اید؟

- بله. نطفه ي ايده از يك خبر بسته شد یعنی «جابجایی یک زندان به خاطر توسعۀ باند فرودگاه»، همین چند وقت پیش در کشورمان اتفاق افتاد و من با طرح این سوال که «اگر در هنگام انتقال زندانیان، یک نفر گم شود چه اتفاقی می افتد؟» شروع به نوشتن فیلمنامه کردم .

*چرا زمان وقوع قصه را تغییر داده و به ۵۰ سال قبل بردید؟

- به خاطر پیشرفت تکنولوژی و امکاناتی که الان وجود دارد منطق داستان (گم شدن یک زندانی) از بین می‌رفت و چنین داستانی نمی‌توانست در زمان حال اتفاق بیفتد .

* فیلم هایی که شما ساخته اید دو ویژگی مشترک دارند: اول، تک لوکیشن بودن و دوم، محدود بودن زمان روایت داستان (که در یک روز می گذرند) این از علاقه شما به این نوع قصه ها سرچشمه می‌گیرد یا به خاطر شرایط تولید، فیلمنامه‌های کم خرج نوشته اید؟

- واقعیتش در فیلم اولم آگاهانه شرایط تولید را لحاظ کردم که فیلمنامۀ کم خرجی بنویسم. این وحدت مکان و زمان در سرخپوست هم هست اما به اندازۀ ملبورن محدودیت ندارد و تنوع بصری بیشتری دارد. یک مقداری هم به علاقه ام به این نوع روایت برمی‌گردد که ناخودآگاه هنگام نوشتن فیلمنامه خودش را نشان می‌دهد. شخصاً این نوع فیلم ها را بیشتر دوست دارم .

* درباره اسم فیلم هم صحبت کنیم. قطعا دلایل فرامتنی دارد و «سرخپوست» فقط یک اسم نیست. مثلا می توانستید بگذارید «سیاه پوست»!

- انتخاب لقب «سرخپوست» برای احمد، چند دلیل داشت. همانطور که می‌دانید سرخپوستها بومیان آمریکا بودند که زمین هایشان توسط سفیدپوستان گرفته شد. آنها همیشه در اقلیت بودند و مورد ظلم واقع شدند. اما فرق اساسی آنها با سایر اقلیت ها این بود که هیچ وقت زیر بار حرف زور نرفتند و از حقشان دفاع کردند. در قصه ما هم احمد کسی را نکشته و برایش پاپوش دوخته اند. او به خاطر ظلمی که ارباب روستا به مردم می کرده و زمین های آن ها را می گرفته دست به اعتراض زده است.

* شما چهرۀ سرخپوست را در طول فیلم نشان نمی دهید و آشنایی ما با او از طریق حرف هایی است که دیگران درباره اش می گویند. وقتی تصویرش را نشان نمی‌دهید، تماشاگر از نظر احساسی نمی تواند با او ارتباط برقرار کند. با اینکه می داند او بی گناه است اما نگران سرنوشتش نیستیم و بیشتر دوست داریم سرگرد پیروز شود...

- این اتفاق کاملاً عامدانه بود و ما با اینکه می‌دانستیم همذات پنداری مخاطب با او سخت می‌شود اما ترجیح دادیم که تصویرش را نشان ندهیم. این یکی از بزرگ‌ترین چالش‌های من در فیلم بود و در نهایت فکر می‌کنم انتخاب درستی بود که آن آدم اصلا در طول فیلم دیده نشود.

* برخی تماشاگران معتقدند فیلم شما «پایان باز» دارد. یعنی از چینش سکانس فینال عده‌ای برداشت آزادی می‌کنند و عده‌ای فکر می‌کنند زندانی برای ادامه حبس به زندان جدید منتقل می‌شود...

- پایان باز که ندارد. فیلم با آزادی سرخپوست تمام می‌شود...

* اما تماشاگری که کنار من در سالن حضور داشت اینطور برداشت کرده بود که وقتی سرگرد ساک را روی تریلی می‌گذارد و به راننده می‌گوید برو، منظورش این است که به زندان برود.

- شاید آنها فیلم را دقیق ندیده‌اند. سرگرد تخته ‌ای از آن جعبه را جدا می کند و داخلش را می بینند بنابراین بعد که به رانندۀ تریلی دستور حرکت می دهد او می تواند به راحتي جعبه را شکسته و فرار کند. راننده هم که اصلا در جریان نیست؛ چون سرگرد همان اول به او می‌گوید از ماشین پیاده نشود و سربازی هم کنار راننده نیست. طبیعتا با گذاشتن ساک، دیگر حجت تمام می شود و بعد هم که خوشحالی زنش را می بینیم.

*در فیلم یک کدهایی داده می‌شود که سرگرد عاشق خانم مددکار شده است اما از طرف دختر عکس العمل واضحی دیده نمی‌شود و این طور برداشت می‌شود که تنها هدف او از نزدیک شدن به سرگرد، فراهم کردن مقدمات آزادی سرخپوست است...

- تا اواسط فیلم علاقه ای از سوی مددکار نمی‌بینیم اما بعد کم کم نشانه هایی از علاقه اش به سرگرد دیده می‌شود و نقطه اوجش در پایان فیلم، آنجاست که سرگرد تصمیم نهایی را می گیرد و این رابطه دو طرفه می‌شود.

* تصمیم نهایی سرگرد هم جای بحث دارد. انگار بیشتر محصول عشقش به مدد کار است تا مثلاً وجدان خودش که بیدار شده و به بیگناهی سرخپوست پی برده...

- هر دو موثرند. در طول فیلم نشان داده ایم که یکسری نیروها سرگرد را به سمت اتخاذ تصمیم نهایی هُل می‌دهند. یکی از آنها علاقه اش به دختر است. یکی مسئله انسانیت پنهان شدۀ این آدم است که وجود داشته ولی هیچ وقت بروز پیدا نکرده است و بخش دیگر حضور دختربچۀ سرخپوست است که بعد از آن رفتار بدی که اواسط فیلم با او داشت، خودش را مدیون می‌داند و می‌خواهد جبران کند.

* و آخرین سوال اینکه فیلم در زندان واقعی ساخته شده یا دکور است؟

- لوکیشن زندان، واقعی نیست. ما چند تا سوله در احمد آباد مستوفی پیدا کردیم و چهارپنج هزار متر دکور ساختیم و کل فضای زندان را آنجا بازسازی کردیم.

تاریخ نشر مطلب:
چهارشنبه، ۲۳ امرداد ۱۳۹۸






نظرات کاربران



معرفي فيلم هاي روي پرده