نقد فیلم«سرخپوست»/یک قدم تا کازابلانکای ایرانی!

جمشید خاوری

«سرخپوست» روایتگر داستان رئیس یک زندان است (سرگرد جاهد با بازی نوید محمد زاده) که هنگام تخلیه زندان و انتقال زندانیان به زندانی دیگر، با خبر می شود یکی از زندانیان (احمد معروف به سرخپوست) ناپدید شده است. این درحالیست که در همان روز، حکم ترفیع درجۀ جاهد هم امضا شده و اگر زندانی پیدا نشود می تواند مسالۀ ترفیع را با خطر مواجه کند.

فیلمنامۀ «سرخپوست» دقیقا مطابق با الگوهای فیلمنامه نویسی نوشته شده است. زنجیرۀ علت و معلولی به درستی پیوند خورده و همۀ کاشت و برداشت ها سرجای خودش است. به نحوی که شاید با یکبار دیدن، تماشاگر عادی نتواند همۀ اشاره ها و کدها را متوجه شود و نیاز باشد که برای درک بهتر فیلم؛ مجددا به تماشای آن بنشیند. همچنین فیلمنامه نویس با استفاده از روش قطره چکانی در اطلاعات دادن به تماشاگر، او را تشنۀ تعقیب داستان نگه می دارد. البته به جز یک مورد که پایان بندی فیلم را زیر سوال می برد و در ادامه به آن خواهیم پرداخت.

پرده اول فیلم به معرفی شخصیت های اصلی و فرعی اختصاص دارد. سرگرد جاهد فردی بسیار جدی و منظبت است که سالها آن زندان را به خوبی اداره کرده و ناپدید شدن یک زندانی می تواند او را با چالشی بزرگ مواجه کند.

فیلم در پرده میانی، تلاشهای قهرمان قصه برای رسیدن به هدفش (پیدا کردن زندانی) را به تصویر می کشد. در این میان، خانم مددکاری وارد قصه می شود (کریمی با بازی پریناز ایزدیار) که بعدها متوجه می شویم برای کمک به سرخپوست به زندان آمده و اعتقاد دارد او بی گناه به زندان افتاده است. در این پرده، ما شاهد رد گم کنی ها و کارشکنی هایی هستیم که مددکار با همدستی برخی زندانیان انجام می دهد (مثل قضیۀ جای واکس روی تخته سنگ و شهادت دروغ یک زندانی مبنی بر دیدن فرار احمد به سمت بیرون از زندان) اما در نهایت این هوشمندی قهرمانِ قصه است که موفق می شود گره ماجرا را باز کند.

پرده میانی فیلم؛ عرصه ای است که قهرمان داستان در مسیر شناخت خویش گام برمی دارد و با یک چالش بزرگ دست و پنجه نرم می کند. بدون شک برای سرگردی که سالها به عنوان نگهبان قانون، انجام وظیفه کرده و مشکل خاصی هم پیش نیامده، فرار یک زندانی در آخرین روزی که او مسئولیت آنجا را به عهده دارد می تواند علاوه بر اینکه شایستگی اش را پیش مسئولین مافوق؛ زیر سوال ببرد در ارتقای درجه اش هم خلل ایجاد کند. بنابراین برای دفاع از حیثیت کاری خود، باید فراری را پیدا کند. پیدا کردنِ او یعنی رسیدن به هدف و رسیدن به هدف یعنی پیروزی در آن چالشی که گریبانش را گرفته است.

اما قصه در همین جا تمام نمی شود. حالا که او به هدفش رسیده و برندۀ آن قایم باشک بازی با سرخپوست شده، بحث انسانیت و عواطف به وسط کشیده می شود. جاهد به عنوان یک «زندانبان» کارش را درست انجام داده اما به عنوان یک «انسان» وقتی بی گناهی سرخپوست برایش مسجل می شود تصمیمی خلاف عرف می گیرد که به نوعی نمایانگر تکامل روحی و تحول شخصیت اوست.

از سویی دیگر، شخصیت «احمد سرخپوست» که کارگردان در تصمیمی هوشمندانه، از نشان دادن چهره اش خودداری می کند؛ از طریق چند دیالوگ معرفی می شود. او زن و یک بچه دارد. اهالی روستایشان از او به نیکی یاد می کنند و بخاطر پاپوشی که ارباب ده برایش دوخته به اعدام محکوم شده اما بی گناه است و تقریبا اکثر کسانی که درباره اش حرف می زنند بر بی گناهی او اذعان دارند. با این حال، او نمی تواند همدلی مخاطب را جلب کند و تماشاگر در طول قصه بیشتر با سرگرد جاهد همذات پنداری می کند. هر چند جاهد یک شخصیت خاکستری است اما چون، اولا جلوی دوربین حضور فیزیکی دارد و ثانیا با عمل و عکس العمل هایش قصه را جلو می برد، تماشاگر دوست دارد با او همراه شود.

کارسن ریوز در کتاب «رازهای پنهان فیلمنامه نویسی» می نویسد: « هنگام نوشتن فیلمنامه، صفحات بعد از نقطه میانی و قبل از پردۀ سوم، چیزی را ترسیم می کنند که آن را «مثلث برمودای فیلمنامه نویسی» می نامم. این نقطه ای است که فیلمنامه در آن به هلاکت می رسد. اتفاقی که اغلب رخ می دهد این است که ایده های فیلمنامه نویس ها در پردۀ دوم ته می کشند و شروع می کنند به تند تند نوشتنِ تعدادی صحنۀ پر کننده تا به نقطۀ اوج برسند. صحنه های پُرکننده، بلای جان فیلمنامه ها هستند و به تمام چیزهایی که این همه رویشان زحمت کشیده اید آسیب می رسانند.» این همان چیزی است که اگر فیلمنامه نویس دچارش شود فیلمنامه اش «خسته کننده» می شود و تماشاگر هنگام دیدن فیلم، خوابش می گیرد. اما فیلمنامه نویسِ «سرخپوست» از این مرحله با موفقیت عبور کرده و در این مثلث برمودا غرق نشده است.

در پرده سوم، قصه می توانست با فداکاری عاشقانۀ جاهد به شیوه دیگری رقم بخورد. اگر جاهد به خاطر عشق مددکار، احمد را آزاد می کرد «سرخپوست» می توانست تبدیل به یک «کازابلانکا»ی درخشانِ وطنی شود اما عدم ارائۀ اطلاعات لازم در پرده میانی و تعلل در شخصیت پردازی خانم مددکار باعث شده که تماشاگر شاهد رقم خوردنِ یک عشق دو طرفه نباشد. در طول فیلم می بینیم که کدهایی مبنی بر عاشق شدن سرگرد داده می شود از جمله بوکردن مدادی که از دست مددکار گرفته یا پخش آهنگی عاشقانه از بلندگوی زندان؛ ولی از رفتار مددکار اشاره روشنی مبنی بر عاشق شدن نمی بینیم. به جز یک مورد که بالحنی ملایم به جاهد می گوید به شما نمی آید آدم خشنی باشید و وقتی بحث رفتنِ می شود، در گوش جاهد دیالوگی در این مایه ها می گوید که شاید دلیلی برای بازگشتم وجود داشته باشد! و در نتیجه تماشاگر این نزدیک شدنِ او به رئیس زندان را یک نقشه ی از پیش تعیین شده برای کمک به فرار سرخپوست می پندارد.

در مورد پایان بندی – علارغم زحمتی که فیلمنامه نویس کشیده – یک علامت سوال بزرگ در ذهن تماشاگر نقش می بندد که علت تغییر رفتار رئیس زندان چه می تواند باشد؟ آیا این مهربانی یا بخشش یا چشم پوشی، ناشی از علاقه ای است که نسبت به مددکار دارد یا برآمده از تغییر نگرش او و بیدار شدن وجدانش است که باور کرده احمد بی گناه است و نباید در زندان باشد؟! هر چند برخی تماشاگران اعتقاد دارند جاهد، از فرار احمد چشم پوشی نمی کند و در آخرین لحظه  به راننده تریلی دستور می دهد که به زندان جدید برود!

تاریخ نشر مطلب:
دوشنبه، ۰۴ شهریور ۱۳۹۸






نظرات کاربران



معرفي فيلم هاي روي پرده